دوشنبه 16 بهمن 91
سلام دوست جونا
دیروز به بابایی گفتم مواد پیتزا بخر درست کنم گفت برای شب میخرم ولی یادش رفت خلاصه برای امروز خرید
ومنم درست کردم جاتون خالی خوشمزه شده بود
خوب بعدش آوردیم وخوردیم اما سفره به خاطر فرناز خانم پهن میمونه هر وقت میلشون کشید بخورند
من در حال نوشتن خاطرات مشهد بودم
که یه هو فرناز اومده میگه آجی سفره را خودم جمع کردم منا بگی ذوق مرگ شدم آخه دفعه اول کار میکنه بعدشم زلو ها را صاف کرده
ورفت ظرف ها را بشوره از ما انکار واز او اصرار
ولی خوب یکم خراب کاری کرد آجی براش توضیح دادم وفرنازم دیگه نشست
راستی اتاق من اتاق رویاهای فرنازه از دستش دیوانه شدم تا یه چیزیش تموم میشه میپره تو اتاق من ومال منا میبره الانم سر وسایلمه میگم نکن میگه یکی بده میگم نه میگه برنمیدارم نشانم بده انگار تا حالا ندیده
میگم نه میگه آججججججججججججججججججججی این که تاریخ مصرفش گذشته بده تا بندازمش سطل آشغال یعنی خداییش فکر کدومتون به این حربه میرسید دستاشون بالا تا بشمارم